حکايت است پادشاهي ازوزيرش كه آدم خداپرستي بودپرسيد:بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد،چه مي پوشد،و چه کار مي کندپس اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي!!!
وزيرسر درگريبان به خانه رفت ...
وي راغلامي بود که وقتي اورا در اين حال ديدپرسيدکه او راچه شده؟
و او حکايت را آنچنان كه بر او رفته بود بازگو کرد.
غلام خنديدوگفت: اي وزيرعزيز اين سوال که جوابي آسان دارد.
وزيزباتعجب گفت:يعني تو آن ميداني؟پس برايم بازگو؛اول آنکه خدا چه ميخورد؟
ادمه مطلب
کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: «مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي
خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»چگونه مي توانم براي زندگي به آن جا بروم؟»
ادامه مطلب
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد...
خدایا هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی،
خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی،
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم. تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم.
ادامه مطلب
پروردگارا
بر من نظر کن
اما نه به اندازه ی ارزش و لیاقتم، زیرا از آن بی بهره ام
بلکه به اندازه ی عشقم، به اندازه ی اشتیاقم، به اندازه ی نیازم
نه نیاز به آسایش، نیاز به رسیدن
توجهم کن و فراموشم مکن
نه به اندازه ی عشق و نیازم، زیرا بسیار ناچیز است
بلکه به اندازه ی کرامت و رحمتت
یاریم کن
نه به اندازه ی استحقاقم ، بلکه به اندازه ی مهر و رافتت
ای بخشاینده ی گناهان
نبخشای خطای کوچکم را
زیرا بخشایشت گستاخم می کند و
به من جسارت انجام گناهان بزرگتر را می دهد
عذابم ده و مجازاتم کن
بسیار بیشتر از گناهم
اما بسیار کمتر ازخشمت
زیرا هنگام خشم رها می کنی مرا، تا نابود شوم
و هنگام خرسندی با مهربانی مجازات می کنی مرا،
که تا فرصتی باقیست برگردم
تنبیه تو را بخششت می دانم و آن را بسیار دوست می دارم
صبر ده مرا، بیشتر از دردم
و درد ده مرا، کمتر از صبرم
آن قدر بر صبر من بیفزای تا غلبه کند بر هر دردی
آن گونه که حتی در دشوارترین لحظات، قلبم آرام و خشنود باشد
خشنود باش از من
با آن که مستحق خشمم
یک سال دنیای صفا را تا اوج مروه هروله کردم اما جز سراب وجودم چیزی ندیدم.
اکنون اسماعیل دلم پای کوبان این زمین را تا عمق دریای رحمتت شکافته؛ خدایا زمزم رمضان رابر من جاری ساز تا سیراب شوم.
از مشعر دریایت سنگ استغفار می چینم و بر قامت شیطان وجودم میکوبم .
از جمرات وجودم به ذبح اسماعیل تنم میرسم و همچون اسیری در بند در ساحل منی آن را قربانی میکنم.
در کنج دیوار منای دنیا، منتظر مینشینم و با آبروی اشک در خانه ات را می کوبم تا پژواک صدایت را بشنوم که اجابتم میکنی.
در این دریای ظلمانی جسم، چشمانم به دنبال نورتوست، و رمضان فانوس دریایی توست که من راه گم کرده را تا ساحل دریای رحمتت میرساند.