گاهى که مردم دور پیغمبر بودند و او پشت سر جمعیت قرار مىگرفت و پیغمبر دیده نمىشد،از پشت سر جمعیت گردن مىکشید تا شاید یک بار هم شده چشمش به جمال پیغمبر اکرم بیفتد. یک روز پیغمبر اکرم متوجه او شد که از پشت سر جمعیت سعى مىکند پیغمبر را ببیند.پیغمبر هم متقابلا خود را کشید تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببیند.آن مرد در آن روز پس از دیدن پیغمبر دنبال کار خود رفت اما طولى نکشید که برگشت. همینکه چشم رسول خدا براى دومین بار در آن روز به او افتاد،با اشارهء دست او را نزدیک طلبید.آمد جلو پیغمبر اکرم و نشست.پیغمبر فرمود: «امروزِ تو با روزهاى دیگر فرق داشت.روزهاى دیگر یک بار مىآمدى و بعد دنبال کارت مىرفتى،اما امروز پس از آنکه رفتى،دومرتبه برگشتى،چرا؟». گفت: «یا رسول اللََّه!حقیقت این است که امروز آن قدر مهر تو دلم را گرفت که نتوانستم دنبال کارم بروم،ناچار برگشتم.». پیغمبر اکرم دربارهء او دعاى خیر کرد.او آن روز به خانهء خود رفت اما دیگر دیده نشد.چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود.رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت،همه گفتند:«مدتى است او را نمىبینیم.»رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگیرد و ببیند چه بر سرش آمده.به اتفاق گروهى از اصحاب و یارانش به طرف«سوق الزیت»(یعنى بازارى که در آنجا روغن زیتون مىفروختند) راه افتاد.همینکه به دکان آن مرد رسید دید تعطیل است و کسى نیست.از همسایگان احوال او را پرسید،گفتند:«یا رسول اللََّه!چند روز است که وفات کرده است.». همانها گفتند:«یا رسول اللََّه!او بسیار مرد امین و راستگویى بود،اما یک خصلت بد در او بود.». -چه خصلت بدى؟. -از بعضى کارهاى زشت پرهیز نداشت،مثلا دنبال زنان را مىگرفت. -خدا او را بیامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد.او مرا آنچنان زیاد دوست مىداشت که اگر برده فروش هم مىبود خداوند او را مىآمرزید
نظرات شما عزیزان: