ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى که کارش فروختن روغن زیتون بود نسبت به رسول اکرم،معروف خاص و عام بود.همه مىدانستند که او صادقانه رسول خدا را دوست مىدارد و اگر یک روز آن حضرت را نبیند بیتاب مىشود.او به دنبال هر کارى که بیرون مىرفت،اول راه خود را به طرف مسجد(یا خانهء رسول خدا یا هر نقطهء دیگرى که پیغمبر در آنجا بود)کج مىکرد و به هر بهانه بود خود را به پیغمبر مىرساند و از دیدن پیغمبر توشه برمىگرفت و نیرو مىیافت،سپس به دنبال کار خود مىرفت.
روزی رسول اکرم صلی الله علیه و آله بسیار ناراحت بود. در این حالت، عربی آمد و خواست نزد حضرت برود و مطلبی بگوید. اصحاب به او گفتند: امروز حضرت ناراحت است و صلاح نیست مزاحم بشوی!
مرد عرب گفت: به خدا سوگند نزد او می روم و او را می خندانم و از ناراحتی بیرون می آورم. ».
مسجدالنبی پر از جمعیت بود . علاوه بر ساکنان شهر مدینه عده زیادی از تازه مسلمانان قبایل اطراف به دیدار رسول خدا (ص) آمده بودند . زن و مرد و پیر و جوان در فضای شورانگیز مسجد پیامبر مبهوت سیمای نورانی فرستاده ای مهربان از جانب خدایی مهربان تر بودند . هر کس سؤالی داشت می پرسید و پاسخ می شنید; پاسخهایی که همه نویدبخش زندگی متفاوت و دیگرگونی بودند .
شخصى (یهودى ) آمد خدمت رسول اکرم (ص ) و مدعى شد که من از شما طلبکار هستم و الان در همین کوچه هم بایستى طلب مرا بدهید.
پیامبر فرمودند: اولا که شما از من طلبکار نیستید، ثانیا اجازه بدهید که من بروم منزل و پول براى شما بیاورم . پول همراه من در حال حاضر نیست .
صبحگاهی امیرالمؤمنین وارد مسجد شد و فرمود: در خواب پیامبر اکرم(ص) را دیدم بمن فرمود، سلمان از دنیا رفت او را غسل بدهم و کفن کنم، نماز بر بدنش بخوانم و دفن نمایم اینک من برای تجهیز سلمان عازم مدائن هستم. هنوز ظهر نشده بود برگشت، فرمود: او را دفن کردم اما بیشتر مردم این حرف را باور نمی کردند تا اینکه نامه ای از مدائن رسید که سلمان در فلان روز از دنیا رفت مرد عربی آمد او را غسل داد و کفن کرد و نماز خواند و رفت همه مردم از این جریان تعجب کردند.(دارالسلام، ج1، ص 62)
آن شب را رسول اکرم در خانهءام سلمه بود.نیمههاى شب بود کهام سلمه بیدار شد و متوجه گشت که رسول اکرم در بستر نیست.نگران شد که چه پیش آمده؟ حسادت زنانه،او را وادار کرد تا تحقیق کند.از جا حرکت کرد و به جستجو پرداخت.دید که رسول اکرم در گوشهاى تاریک ایستاده،دست به آسمان بلند کرده اشک مىریزد و مىگوید: «خدایا چیزهاى خوبى که به من دادهاى از من نگیر،خدایا مرا مورد
سمرة بن جندب یک اصله درخت خرما در باغ یکى از انصار داشت.خانهء مسکونى مرد انصارى که زن و بچهاش در آنجا به سر مىبردند همان دم در باغ بود. سمره گاهى مىآمد و از نخلهء خود خبر مىگرفت یا از آن خرما مىچید.و البته طبق قانون اسلام«حق»داشت که در آن خانه رفت و آمد نماید و به درخت خود رسیدگى کند.
مردى خواست تا بر دست رسول خدا صلى الله علیه و آله بوسه زند، پیامبر دست خود را کشید و فرمود: این کارى است که عجم ها با پادشاهان خود مى کنند و من شاه نیستم ، من مردى از خودتان هستم
در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله میدان جنگ بود، عربى به محضر او رسید و رکاب شترش را گرفت و گفت : یا رسول الله ، عملى را به من بیاموز که سبب رفتنم به بهشت گردد.
حضرت فرمود: با مردم آن گونه رفتار کن که دوست دارى با تو آن گونه رفتار کنند، و از رفتار با آنها که خوشایند تو نیست ، بپرهیز.
شداد بن اوس گفت : بر رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد شدم و چهره مبارکش را بدان گونه افسرده دیدم که مرا ناراحت ساخت . عرض کردم : چه پیش آمده است ؟ فرمودند: بر امتم از شرک مى ترسم . عرض کردم : آیا پس از شما مشرک مى شوند؟ فرمودند: آنان خورشید و ماه و بت و سنگ نمى پرستند، ولى ریا مى کنند و ریا خود شرک است و سپس آیه 110 سوره کهف را تلاوت فرمودند: فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعبادة ربه احدا
هر کس امید دیدار پروردگار خود دارد، باید کار شایسته کند و در پرستش پروردگار خویش ، کسى از شریک نگیرد
پیامبر فرمودند: در شب معراج گروهی را دیدم که جثه آنان به گونه ای ورم کرده که قدرت حرکت نداشتند از جبرئیل راز آن را پرسیدم. پاسخ داد اینان ربا خوارانند و با آل فرعون محشور هستند و صبح و شام آتش بر آنان زبانه می کشد
روایت است صفیة بن عبدالمطلب، عمه حضرت رسول اکرم روزى به خدمت آن حضرت شرفیاب شد در حالى که پیرى او را فراگرفته بود، گفت: یا رسول اللَّه دعا کن تا من به بهشت بروم. حضرت بر سبیل مزاح فرمود: زنان پیر به بهشت نخواهند رفت. صفیه از حضور حضرت برگشت و گریه کرد. حضرت تبسّم کرد کرد و فرمود: او را خبر دهید که زنان پیر جوان مىشوند آن گاه به بهشت مىروند، سپس این آیه را قرائت فرمودند: إنّا أنْشَأْناهُنَّ إنْشاءً (56واقعه/35) ما ایشان را به ابداع آفریدهایم.
فَجَعَلْناهُنَّ أبْکاراً (56واقعه/36) و دوشیزهشان داشتهایم.
به راستى که ما نیافریدیم زنان را در دنیا آفریدنى پس خواهیم گردانید ایشان را دختران بکر و دوشیزه در آخرت که ایشان را به بهشت در آریم
ز حفض بن میسره نقل کردهاند که او از مادرش، و او نیز از مادر خود که خدمتکار رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله بود روایت کرده است: توله سگى وارد خانه آن حضرت شد و زیر تخت آن حضرت رفت و همانجا ماند و سرانجام در همانجا مرد. پس از این جریان چهار روز بر نبى اکرم صلّى اللَّه علیه و آله سپرى گشت و وحى بر آن حضرت نازل نمىشد.
خواست ختم انبیا از کردگار
گفت: کار امّتم با من گذار
تا نیابد اطّلاعی هیچ کس
برگناه امّت من یک نَفَس
حق تعالی گفتش – ای صدر کبار –
گر ببینی آن گناه بیشمار
تو نیاری تاب آن، حیران شوی
شرم داری وز میان پنهان شوی
چون بگشتی از گرامیتر کسی
پُر گنه هستند از امّت بسی
تو نیاری تاب چندانی گناه
امّت خود را رها کن با اِله
گر تو میخواهی که کس را در جهان
از گناه اُمّتت نبْود نشان
من چنان میخواهم – ای عالی گهر –
کز گنهشان، هم تو را نبْود خبر
تو مَنه پا در میان، رو بر کنار
کار امّت، روز و شب، با من گذار
کار امّت، چون نه کار مصطفاست
کی شود این کار، از حکم تو راست؟
هان مکن حکم و زبانْ کوتاه کن
بی تعصّب باش و عزم راه کن
آنچه ایشان کردهاند، آن پیش گیر
در سلامت، رو طریق خویش گیر
رسول اکرم صلّى اللَّه علیه و آله علاقه شدیدى به قرآن داشت بطورى که عادت آن حضرت چنین بود که اگر کسى یک آیه قرآن را در نزد ایشان مىخواند. حضرت آیه بعد را به دنبال آن مىخواند و از طرفى آن حضرت منبع محبت بود. روزى یک نفر مهدور الدم یعنى کسى که به خاطر جرمى حکم قتلش را صادر کرده بودند به امام على علیه السّلام متوسل شد و عرض کرد: یا على! چه کنم تا پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله مرا ببخشد؟
با توجه به شأن نزول آیات سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ (70معارج/1) خواهندهاى عذابى رخدادنى را طلب کرد.
در مىیابیم که این آیات درباره خلافت على نازل شده است. مرحوم علامه امینى شأن نزول آیات را از کتابهاى سى نفر از علماى معروف اهل سنت این گونه نقل مىکند:
پس از ماجراى غدیر خم، شخصى (جابر بن نضر یا حارث بن نعمان) به پیامبر گفت: ما را به پذیرش توحید و رسالت خویش و انجام نماز و روزه و حج و زکات دستور دادى و ما قبول کردیم، اما به این اکتفا نکرده و پسر عموى خود (على) را بر ما برترى دادى و گفتى هرکس من مولاى او هستم على مولاى اوست. آیا این سخن از خود تو است یا از خداست.
حضرت فرمود: به خدا سوگند این امر از سوى خدواند است. سائل در حالى که به سوى راحلهاش باز مىگشت گفت: پروردگارا اگر فرموده پیامبر حق است سنگى از آسمان فرو فرست یا عذابى نازل کن. هنوز به راحلهاش نرسیده بود که سنگى از آسمان بر او اصابت کرد و او را کشت.
مردى به رسول خدا صلى الله علیه و آله عرض کرد، دعا کنید که خدا مرا به بهشت برد. فرمودند: من دعا مى کنم ، اما تو مرا با این امر کمک کن که دعاى من مستجاب شود، و آن زیاد سجده کردن و سجده هاى طولانى کردن است
رسول الله صلى الله علیه و آله در سن هفت سالکى بودند که یهودیان گفتند ما در کتابهاى خود خوانده ایم که پیامبر اسلام از غذاى حرام و شبهه دار استفاده نمى کند و آنها را حرام مى داند، خوب است او را امتحان کنیم . مرغى را سرقت کردند و براى ابوطالب فرستادند. همه از آن خوردند، چون نمى دانستند، ولى حضرت رسول صلى الله علیه و آله به آن دست نزد.
جابر انصارى مى گوید:
به پیغمبر خدا صلى الله علیه و آله وسلم عرض کردم :
در شاءن على بن ابى طالب علیه السلام چه مى فرمایید؟
فرمود:
او جان من است !
عرض کردم :
در شاءن حسن و حسین علیه السلام چه مى فرمایید؟
پیامبر اسلام پس از مکاتبه با سران جهان، نامهاى به اسقف نجران نوشت و ساکنان نجران را به آیین اسلام دعوت کرد. در قمستى از نامه پیامبر صلّى اللَّه علیه و آله آمده است: من شما را دعوت مىکنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و در ولایت خداوند وارد گردید. اگر دعوت را نپذیرید باید به حکومت اسلامى جزیه بپردازید در غیر اینصورت آماده نبرد باشید.
انس مالک مىگوید: روزى رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله خطبهاى خواند بسیار عمیق و مشروح که هرگز مانند آن را نشنیده بودم در ضمن خطبه فرمود: » لو تعلمون ما اعلم، لضحکتم قلیلاً و لبکیتم کثیراً«. اگر شما آنچه را من آگاهى دارم آگاه بودید، خنده کم مىکردید و گریه بسیار مىنمودید حاضران تحت تاثیر قرار گرفته و شرمنده شدند، بطورى که سر در گریبان فرو برده و گریه مىکردند.
در این میان شخصى پرسید: پدر من کیست؟
خداوند به پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وحى کرد که من از جعفر بن ابى طالب به خاطر چهار صفت قدر دانى مى کنم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله جعفر را خواست و موضوع را به ایشان خبر داد.
جعفر عرض کرد:
اگر خداوند به شما وحى نمى کرد، من هم اظهار نمى کردم .
یا رسول الله ! من هرگز شراب ننوشیدم ، زیرا مى دانستم که اگر بنوشم عقلم نابود مى شود.
پیشرفت روز افزون اسلام قریش را سخت ناراحت کرده بود روزى نبود که گزارشى درباره گرایش فردى از قبیله به آنان نرسد و از این جهت شعله غضب در درون آنها زبانه مىکشید. فرعون مکه ابوجهل روزى، در محفل قریش چنین گفت: شما اى گروه قریش مىبینید که محمّد چگونه دین ما را بد مىشمرد و به آیین پدران ما و خدایان آنها بد مىگوید و مارا بیخرد قلمداد مىنماید.
شخصى به پیغمبر صلى الله علیه و آله عرض کرد:
فلانى به ناموس همسایه (خائنانه ) نگاه مى کند و اگر امکان آن را داشته باشد از اعمال خلاف عفت نیز پروا ندارد.
رسول خدا صلى الله علیه و آله از این قضیه سخت بر آشفت و فرمود:
- او را نزد من بیاورید!
شخص دیگرى گفت :
مردى از انصار خدمت پیغمبر اسلام صلى الله علیه و آله آمد و عرض کرد: یا رسول الله ! من طاقت فراق شما را ندارم . هنگامى که به خانه مى روم به یاد شما مى افتم ، از روى محبت و علاقه اى که به شما دارم ، دست از کار و زندگى برداشته ، به دیدارتان مى آیم ، تا شما را از نزدیک ببینم ، آن گاه به یاد روز قیامت مى افتم که شما وارد بهشت مى شوید در والاترین جایگاه آن قرار مى گیرید و من آن روز از جدایى شما اى رسول خدا چه کنم ؟
اهمیت افتخار میزبانی پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و زمینه کشمکش های ریشه دار میان دو قبیله اوس و خزرج که هر کدام اصرار داشتند تا آن افتخار تاریخی را به خود اختصاص دهند، نیازمند تدبیر و درایت ویژه ای بود . با عنایت به شدت تعصبات قومی در میان اوس و خزرج - که علی رغم گرویدن به اسلام هیچ گاه تمام آنان نتوانستند، همواره تعصب قومی را در مرتبه ای نازل تر از تعصب دینی قرار دهند - .
حاکم جرجانى به اسناد خود از حضرت امیر المؤمنین على علیه السّلام روایت کرده که: مردى یهودى خدمت پیامبر خدا صلّى اللَّه علیه و آله رسید عرض کرد فایده این حروف هجا چیست؟ حضرت نبى اکرم صلّى اللَّه علیه و آله به على بن ابیطالب علیه السّلام فرمود: جواب او را بده و دعا کرد: اللهم وفقه و سدده.
امیر المؤمنین على علیه السّلام فرمود: هیچ حرفى نیست مگر اسمى از اسماءاللَّه تعالى عزوجل باشد. آنگاه فرمود:
الف - اسم اللَّه که خدایى جز او نیست او همیشه زنده و قائم و تواناست.
حضرت امام صادق (علیه السلام) از پدر بزرگوارش حضرت امام محمّد باقر (علیه السلام)روایت مى کند : نیازمندى به محضر پیامبر خدا (صلى الله علیه وآله) آمد و از حضرت درخواست کمک کرد ، پیامبر (صلى الله علیه وآله) فرمود : آیا کسى هست که وام بى بهره اى در دستش باشد ؟ مردى از انصار از عشیره بنى حُبلى برخاسته ، گفت : من چنین وامى را دارم ، حضرت فرمود : چهار ظرف خرما به این نیازمند بپرداز .
در تاریکى شب،از دور صداى جوانى به گوش مىرسید که استغاثه مىکرد و کمک مىطلبید و مادر جان مادر جان مىگفت.شتر ضعیف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از کمال خستگى خوابیده بود.هر کار کرد شتر را حرکت دهد نتوانست.