خون شهيدان ما امتداد خون پاك شهيدان كربلاست «امام خميني(ره)
بسيج سياسى است ، اما سياست زده نيست ، سياسى كار نيست ، جناحى نيست ؛ بسيج مجاهد است ، اما بى انضباط نيست ، افراطى نيست ؛ بسيج عميقاً متدين و متعبد است ، اما متحجر نيست ، خرافى نيست ؛ بسيج با بصيرت است ، اما از خود راضى نيست ؛ بسيج اهل جذب است - گفتهايم جذب حداكثرى - اما اهل تسامح در اصول نيست ؛ بسيج غيور است ، پاسدار خطوط فاصل است ؛ بسيج طرفدار علم است ، اما علم زده نيست ؛ بسيج متخلق به اخلاق اسلامى است ، اما رياكار نيست ؛ بسيج در كار آباد كردن دنياست ، اما خود اهل دنيا نيست . اين شد يك فرهنگ ..(رهبر معظم انقلاب)
خیز، اى بنده محروم و گنهكار بیا
یك شب اى خفته غفلت زده بیدار بیا
بس شب و روز كه در زیر لَحَد خواهى خفت
دَم غنیمت بشمار امشب و بیدار بیا
شب فیض است و در توبه و رحمت باز است
خیز، اى عبد پشیمان و خطاكار بیا
پرده شب كه بود آیت ستّارى من
دور از دیده مردم، به شب تار بیا
این تویى، بنده آلوده و شرمنده من
این منم، خالق بخشنده ستّار بیا
مگشا دست نیازت به عطاى دگران
دل به من بسته و بگسسته ز اغیار بیا
فرصت از دست مده، مى گذرد این لحظات
منشین غافل و بى حاصل و بیكار بیا
عشق به خدا بدون افسردگی!قشنگه
وقتی مشکی مد باشه : خوبه
وقتی رنگ مانتو شلوار باشه :خوبه
وقتی رنگ عشقه :خوبه!
وقتی رنگ کت و شلوار باشه: با کلاسه!
وقتی لباس های شب تو مهمونی ها مشکی باشه باکلاسه!
اما
وقتی رنگ چادر من مشکی شد
بد شد!
افسردگی می آورد!
دنبال حدیث و روایت می گردند
که رنگ مشکی مکروهه!
مشکی تا جایی که برای لباس های شما بود خوب بود و باکلاس به ما که رسید بد شد
من و متهم می کنید به افسردگی به دل مردگی
و من توی زندگی دنباله لحظه ای هستم که افسردگی گرفتم به حکم شما!
چرا حجاب را مساوی با افسردگی می دانید!
دوست دارم چادر مد شود
مشکی رنگ عشق باشد
عشق به خدا بدون افسردگی!قشنگه
ای ساکن دیار حجب و حیا! چه عارفانه به میدان آمده ای! پوشش دینی تو دل پاکان روزگار را به شوق آورده است. چرا که این پوشش از زره جنگاوران میدان رزم بسی والاتر است
که آن زره میدان جهاد اصغر است و حجاب تو زره میدان جهاد اکبر.
حجاب؛
همان چادری بود که پشت درِ خانه سوخت؛
ولی از سرِ فاطمه «س» نیفتاد ...
♥♦♦♦♦♥
دختر سیبی است؛
که باید از درخت سر بلندی چیده شود؛
نه در پای علف های هرز ...!
به سلامتی تمام دختران سرزمین ما
چادر مشکی تو
برایت امنیت می آورد
خیالت راحت،
گرگ ها همیشه به دنبال شنل قرمزی هستند...
آنان که زیبایی بیشتر میخواهند، بسم الله
نتیجه اش زیباست وقتی این دو را پیوند می زنیم؛ اینکه فرمودند: زکات زیبایی، پاکدامنی ست و اینکه پرداخت زکات دارائیت را افزون می کند حالا آنان که زیبایی بیشتر می خواهند، بسم الله
کاش باور کنیم که زیبایی به برهنگی نیست ...
بانو کاش این باطن پاکی که می گویی
ظاهرش هم خدایی بود...
بانو کاش می دانستی خدایی که دلت با اوست
حجاب را چقدر دوست می دارد...
و می دانم که می دانی خدا تو را چگونه بیشتر دوست دارد..
(برداشتن حجاب از سر تو مقدمه ای می شود بر برداشته شدن حجاب از چشمان دیگران
به چشمان خیره ی دیگران به خودت ایراد مگیر که مقصر خود تو هستی)
ﭼﻘﺪر ﺧﻨﺪه دار است ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳــﺎﻋﺖ ﺧﻠﻮت ﮐﺮدن ﺑﺎ ﺧﺪا ﻃﻮﻻﻧﯽ و ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎﺳﺖ، وﻟﯽ 90 دﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎزی ﯾﮏ ﺗﯿﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎل ﻣﺜﻞ ﺑﺎد ﻣﯽ ﮔﺬرد!
ﭼﻘــﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺻﺪ ﻫﺰار ﺗﻮﻣــﺎن ﮐﻤﮏ در راه ﺧﺪا ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺴــﯿﺎر هنگفتی است، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤان ﻣﻘﺪار ﭘﻮل ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽ روﯾﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ می آید!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳــﺎﻋﺖ ﻋﺒﺎدت، ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می آید، وﻟﯽ دو ﺳﺎﻋﺖ ﻓﯿﻠﻢ دﯾﺪن ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽ ﮔﺬرد!
ﭼﻘــﺪر خنده دار است ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاهیم دﻋﺎ ﮐﻨﯿﻢ، ﻫﺮ چه ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﭼﯿــﺰی ﺑﻪ ذهن ما نمی آید، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ خواهیم ﺑﺎ دوستمان ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪارﯾﻢ!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﺴــﺎﺑﻘﻪ ورزﺷــﯽ ﺗﯿــﻢ ﻣﺤﺒﻮبمان ﺑﻪ وﻗﺖ اﺿﺎﻓــﯽ ﻣﯽ کشد، ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮﯾــﻢ و از ﻫﯿﺠــﺎن در ﭘﻮﺳــﺖ ﺧﻮد ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﯿﻢ، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﺮاﺳــﻢ دﻋﺎ و ﻧﯿﺎﯾﺶ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﯽ شود، ﺷــﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ و آزرده ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽ شویم!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺧﻮاندن ﯾﮏ ﺻﻔﺤﻪ و ﯾﺎ ﺑﺨﺸــﯽ از ﮐﺘﺎب آﺳﻤﺎﻧﯽ سخت است، اﻣﺎ ﺧﻮاﻧﺪن ﺻﺪ ﺳﻄﺮ از ﭘﺮﻓﺮوﺷﺘﺮﯾﻦ ﮐﺘﺎب رﻣﺎن دﻧﯿﺎ آسان!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺳــﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎی ردیف ﺟﻠﻮ در ﯾﮏ ﮐﻨﺴــﺮت ﯾﺎ ﻣﺴــﺎﺑﻘﻪ را رزرو ﮐﻨﯿﻢ، اﻣﺎ در نماز جماعت تمایل به صف آخر داریم!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺷــﺎﯾﻌﺎت روزﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ و ﻣﺠــﻼت را ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﺑﺎور ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، اﻣﺎ ﺳﺨﻨﺎن ﺧﺪا را ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺎور ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮدم ﻣﯽ ﺧﻮاهند ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰی اﻋﺘﻘﺎد ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻨﺪ و ﯾﺎ ﮐﺎری در راه ﺧﺪا اﻧﺠﺎم ﺑﺪهند ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮوند!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﺟﻮﮐﯽ را از ﻃﺮﯾﻖ ﭘﯿﺎم ﮐﻮﺗﺎه و ﯾﺎ اﯾﻤﯿﻞ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ارﺳــﺎل ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ آﺗﺸــﯽ ﮐﻪ در ﺟﻨﮕﻠﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻪ شده، ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﻓﺮا ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺳــﺨﻦ و ﭘﯿﺎم اﻟﻬﯽ را ﻣﯽ ﺷــﻨﻮﯾﻢ دو ﺑﺮاﺑﺮ در ﻣﻮرد ﮔﻔﺘﻦ ﯾﺎ ﻧﮕﻔﺘﻦ آن ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!
ﺧﻨﺪه دارد، اﯾﻨﻄﻮر ﻧﯿﺴﺖ؟
دارﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ؟
دارﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
اﯾﻦ ﺣﺮف ها را ﺑﻪ ﮔﻮش ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ برسانید و از ﺧﺪاوﻧﺪ ﺳﭙﺎﺳــﮕﺰار ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ او ﺧﺪای دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ اﺳﺖ.
آﯾﺎ اﯾﻦ ﺧﻨﺪه دار ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﺪ اﯾﻦ حرف ها را را ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ را از ﻟﯿﺴﺖ ﺧﻮد ﭘﺎک ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ این که مطمئن هستید که آنها ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ اﻋﺘﻘﺎد ﻧﺪارﻧﺪ.
اﯾــﻦ اﺷــﺘﺒﺎه بزرگی است، اگر ﻓﮑــﺮ می کنید که دﯾﮕــﺮان اﻋﺘﻘﺎدشان از ﻣﺎ ﺿﻌﯿﻒ تر است!!
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خداست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا …
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
…
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است…
…
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان وآشنا :
پیش از اینها فکر می کردم خدا...
اگر حاجتی را بر گوشۀ دلتان سنجاق کردهاید و منتظر برآورده شدنش هستید، آن را با خواندن آیتالکرسی به اجابت برسانید، زیرا این سخن، مثل و نظیر ندارد.
خداوندا
هم روز را تو ميسازي هم روزگار را، پس امروز را زيباتر بساز!
آنگاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشد به یاد من باش که من همیشه به یاد تو هستم . ( از طرف بهترین دوست تو خدا )
در آساني خدا را بياد آور تا در سختي وقتي صدايش ميزني صدايت برايش آشنا باشد!!
چه خوب میشد این روزا خدا میومد میبوسیدمون و میگفت همه سختی های این چند سال شوخی بود میخواستم ببینم جنبه دارین یا نه!!
خدا گويد: تو اي زيباتر از خورشيد زيبايم ، تواي والاترين مهمان دنيايم ، بدان آغوش من باز است،
شروع كن! يك قدم با تو، تمام گامهاي مانده اش با من..
همیشه از “چوبِ خدا” ترسوندنمون،اما حتی یه بار هم به “بوووسِ خدا” امیدوارمون نکردن!!
ادمه مطلب
روزی پرنده ای در کنار انسانی نشست و آهی کشید ... انسان پرسید : از چه آه می کشی ؟ گفت : از دیدن تو ! انسان از خشم غرید و خواست که پر های پرنده را بکند ... امّا پرنده پر زد و روی شاخه ای از درخت نشست و دوباره آهی از عمق وجودش کشید ... انسان که خیلی عصبانی بود گفت : این بار چرا آه کشیدی ؟ پرنده نگاه معنا داری به انسان انداخت و گفت : دلم برای پروازت تنگ شده ... جایت در آسمان خیلی خالی است ... کاش بال هایت را نگه می داشتی ... زیبا بودند ... یادت نمی آید ؟ تو بالا تر از همه ی اهل آسمان پر می گشودی و اوج می گرفتی و بالا می رفتی ... امّا حالا که پر هایت را ، همانطور که می خواستی مال مرا بکنی ، کنده ای و دور ریخته ای ... جایت در آسمان خیلی خالی است .... شاید این بهار بال های پروازت همچون گیاهان سر از خاک وجودت بر آوردند ... آن ها را پر پر نکن ... کاش می دانستی که تمام شکوه و زیباییت به بال هایت بوده و هست ... ! انسان خشمش فرو خفت ... تامّل کنان بغضش شکست ... پرنده سکوت زیبایی کرد و بعد در آسمان شروع به اوج گرفتن کرد... تا جایی که دیگر دیده نشد ! انسان متاسّف شد از کرده اش ... ناباورانه و با حسرت آسمان و دور شدن پرنده را به نظاره ایستاد ... و اشک ریخت ....
افسوس که هنوز هم نفهمیده بود جایگاهش زمین نبوده و نیست ...! و پرهای از نو روییده اش را با غصّه دانه دانه کند و بر زمین ریخت و دوباره نگاهش را به زمین دوخت و رفت !
خداي من ! اي مهربان من ! اي معبود من ! اين بنده روسياهت را درياب . رئوف من نمي دانم با كدام زبان با تو راز گويم وبا كدام بيان ازتو پوزش بخواهم ، چگونه شرمساري ام را به عرض برسانم . خدايا ! اززبان صالحانت ميگويم وبه امام سجاد(ع) متوسل مي شوم كه فرمودند ( بار پروردگارا اگر توبه از گناه است،خدايا به عزت وجلالت من از پشيمانانم) حال ميگويم ، معبودا ! كمرم ازگناه خميده ودستانم تهي از اعمال صالح است . خدايا ! اگر عطوفت ومهربانيت تو نبود ، جرات اينكه با تو به راز ونياز بنشينم را نداشتم . خداي من ! خجل هستم از اينكه بگويم به جاي بندگي تو اطاعت شيطان كردم . پروردگار مهربان من ! فضل تو بيش از آن است كه اميدم را به خودت به ياس مبدل سازي ، چون هنوز از فضل چنين خبري به ما نداده اند . الها ! به لقايت مشتاقم ولي با اين روسياهي چه كنم ؟ خدايا ! به جوارت عاشقم ، ولي با اين دست تهي چه كنم ؟
التماس دعا دوستان
كسی نبود حرفهای مرا گوش كند.
من هم مثل همه به گاه بی كسی و ماندگی، سراغ خدا، خدای فراموش شدهی خویش را گرفتم.
همو كه هیچگاه مرا از یاد نمیبرد!
* * * * *
گفتم: چقدر احساس تنهایی میكنم
گفتی: فَإِنِّی قَرِیبٌ؛ من كه نزدیكم (بقره/ 186)
گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش میشد نزدیكت میشدم
گفتی: وَ اذْكُر رَّبَّكَ فِی نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِیفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الآصَالِ؛ هر صبح و شام، خدایت را پیش خود، با بیم و كرنش، آهسته یاد كن (اعراف/ 205)
ادامه مطلب
ایستگاه استجابت دعا
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود ...
منتظر ولی دعای او دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
در چهارراه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود
هیچ کس از مسیر رفت و آمد او با خبر نبود
با خودش فکر کرد پس مسیر رفت و آمد دعای من کجاست
او چرا نمیرسد. شاید دعای من مسیر را اشتباه رفته است
پس بلند شد و رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد
رفت تا پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد
رفت پس چراغ چهارراه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد
او از این طرف دعا از آن طرف
در میان راه آن دو با هم روبرو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب غرق گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
برفها کم کم آب می شود
شب ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب میشود .
سلام مهربون من . سلام عزیز دلم سلام نزدیک ترین به من . باز یه صبح دیگه هست که تو بهم اجازه دادی چشمام روباز کنم و مهربونی های تو رو ببینم . شاهد لطف بی کرانت باشم . دیشب داشتم دونه های رحمتت رو نگاه می کردم چقدر قشنگ و آروم می آمدن پائین .
داشتم پیش خودم می گفتم اگر قرار بود برای یه لحظه مثل من کوچولو فکر کنی !!!! شاید هیچ رحتمی برای من که خیلی دیر به دیر یادت می کنم نمی فرستادی . داشتم می گفتم اگه خدا کمک کنه ولی دیدم تو همیشه کمک می کنی تو همیشه لطف می کنی می بخشی . . .
تموم بدیام رو . دروغایی که می گم . نگاههای اشتباهی که می کنم . راههای غلطی رو که می رم فکرای نا بجایی که می کنم چقدر تو مهربونی ...
شرمنده ام اینقدر گرفتار این جسم مادی شدم این قدر گرفتار این شدم که چی بخورم . چی بپوشم با کی دوست بشم . که دیگه روحم و فراموش کردم . . . فراموش کردم که این روحم رو اگه مثل جسمم یه ذره بهش برسم چه کارهایی که انجام نمی ده فراموش کردم که من تکه ای از توام پس باید منم مهربون باشم . من هم ببخشم من هم سعی کنم گناه نکنم . من هم سعی کنم که عاشق تو باشم.
یادم رفته که فقط تویی که لایق عشقی و من کورکورانه دنبال کسی می گردم که عشقی رو که تو لایقش هستی بهش هدیه کنم .
خدایا من دوستت دارم ...
خدایا من عاشقتم ...
خدایا من ...
اصلا منی وجود نداره همه چیز تو هستی ...
فرض کن حضرت مهدی به تو ظاهر گردد،
ظاهرت هست چنانی که خجالت نکشی؟
باطنت هست چنانی که پسندد، تو که صاحب نظری؟
خانه ات لایق او هست که مهمان گردد؟
لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟
پول بی شبهه و سالم ز همه داراییت
داری آنقدر که یک هدیه برایش بخری؟
حاضری گوشی همراه تو را چک بکند؟
با چنین شرط که در حافظه، دستی نبری؟
واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگران،
می توان گفت تو را شیعه اثنی عشری؟
بسم رب الهادي المهدي
چه كسي گفته صاحبم خواب است؟
چه كسي گفته است شاهيني؟
تو همان زاغ زشت بي ديني
زاغكي در لباس انسانها
دلقكي در ميان رپ خوانها
.نظر حق شده به تو چپ چپ
آبروي تو رفت با اين رپ
كافي است اين همه كلام گزاف
دهنت را ببند و شعر نباف
اين كه توهين نموديش اي پست
دهمين حجت خداوند است
دهمين نور عالمين است او
پسر شاه كاظمين است او
امپراطور مُلك دلها است
ما همه نوكريم ... آقا اوست
جلوه اش جلوه رسول خداست
پرچمش نيز تا ابد بالاست
مقتداي همه است اين آقا
پسر فاطمه است اين آقا
اهدناي نمازهاي من است
انتهاي فرازهاي من است
نوه اش منجي جهان مهدي است
حضرت صاحب الزمان مهدي است
صبح خورشيد و شام مهتاب است
چه كسي گفته صاحبم خواب است؟
كور دل اين تويي كه در خوابي
روي از اين شام بر نمي تابي
حكم تو تا هميشه خاموشي است
خوابت از نوع خواب خرگوشي است
گنبد پاك هشتمين خورشيد
اين چنين نيست اي خبيث پليد
نيست اين عكس در تصور من
گنبدش را نديده اي حتما؟
گنبد شاه من ز جنس طلاست
شرف الشمس عالم بالاست
الغرض بغض من كماكان است
در دلم كينه فراوان است....
عشق ما ريشه دارد و بنيادي است
تا قيام امام مان هادي است
بنیان فرقه وهابیت توسط محمد ابنعبدالوهاب در قرن دوازدهم هجرى قمرى و پایگاه آن عربستان بود. با سقوط امپراطورى عثمانى، سرزمین حجاز به تصرف خاندان سعود در آمد و با پیوند خانواده سعودی و ابنعبدالوهاب فرقه وهابیت از پایگاه و حمایت سیاسى قوى برخوردار گردید، زیرا که امتیاز برخوردارى از تولیت حرمین شریفین موقیعت بسیار مناسبى براى این تفکر بود.
وهابیون بر این باورند که عموم مسلمانان، در طی روزگار، از آیین اسلام منحرف شدهاند، لذا معتقدند که هیچ انسانی، نه موحد است و نه مسلمان، مگر این که اموری را ترک کند. و این امور عبارتند از:
یک مسلمان، نباید به وسیله هیچیک از انبیاء و اوصیاء و اولیاء به خداوند توسل جوید، زیرا در صورت توسل جستن، در راه شرک گام برداشته، و مشرک است.
ادمه مطلب
حکايت است پادشاهي ازوزيرش كه آدم خداپرستي بودپرسيد:بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد،چه مي پوشد،و چه کار مي کندپس اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي!!!
وزيرسر درگريبان به خانه رفت ...
وي راغلامي بود که وقتي اورا در اين حال ديدپرسيدکه او راچه شده؟
و او حکايت را آنچنان كه بر او رفته بود بازگو کرد.
غلام خنديدوگفت: اي وزيرعزيز اين سوال که جوابي آسان دارد.
وزيزباتعجب گفت:يعني تو آن ميداني؟پس برايم بازگو؛اول آنکه خدا چه ميخورد؟
ادمه مطلب
کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: «مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي
خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»چگونه مي توانم براي زندگي به آن جا بروم؟»
ادامه مطلب
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد...
خدایا هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی،
خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی،
هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم. تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم.
ادامه مطلب
پروردگارا
بر من نظر کن
اما نه به اندازه ی ارزش و لیاقتم، زیرا از آن بی بهره ام
بلکه به اندازه ی عشقم، به اندازه ی اشتیاقم، به اندازه ی نیازم
نه نیاز به آسایش، نیاز به رسیدن
توجهم کن و فراموشم مکن
نه به اندازه ی عشق و نیازم، زیرا بسیار ناچیز است
بلکه به اندازه ی کرامت و رحمتت
یاریم کن
نه به اندازه ی استحقاقم ، بلکه به اندازه ی مهر و رافتت
ای بخشاینده ی گناهان
نبخشای خطای کوچکم را
زیرا بخشایشت گستاخم می کند و
به من جسارت انجام گناهان بزرگتر را می دهد
عذابم ده و مجازاتم کن
بسیار بیشتر از گناهم
اما بسیار کمتر ازخشمت
زیرا هنگام خشم رها می کنی مرا، تا نابود شوم
و هنگام خرسندی با مهربانی مجازات می کنی مرا،
که تا فرصتی باقیست برگردم
تنبیه تو را بخششت می دانم و آن را بسیار دوست می دارم
صبر ده مرا، بیشتر از دردم
و درد ده مرا، کمتر از صبرم
آن قدر بر صبر من بیفزای تا غلبه کند بر هر دردی
آن گونه که حتی در دشوارترین لحظات، قلبم آرام و خشنود باشد
خشنود باش از من
با آن که مستحق خشمم
یک سال دنیای صفا را تا اوج مروه هروله کردم اما جز سراب وجودم چیزی ندیدم.
اکنون اسماعیل دلم پای کوبان این زمین را تا عمق دریای رحمتت شکافته؛ خدایا زمزم رمضان رابر من جاری ساز تا سیراب شوم.
از مشعر دریایت سنگ استغفار می چینم و بر قامت شیطان وجودم میکوبم .
از جمرات وجودم به ذبح اسماعیل تنم میرسم و همچون اسیری در بند در ساحل منی آن را قربانی میکنم.
در کنج دیوار منای دنیا، منتظر مینشینم و با آبروی اشک در خانه ات را می کوبم تا پژواک صدایت را بشنوم که اجابتم میکنی.
در این دریای ظلمانی جسم، چشمانم به دنبال نورتوست، و رمضان فانوس دریایی توست که من راه گم کرده را تا ساحل دریای رحمتت میرساند.
درمدرسه،که جای تعلیم و ادب هست
فدك چیست؟
الف) موقعیت جغرافیایى فدك
فدك دهكدهاى در شمال مدینه بود كه تا آن شهر دو یا سه روز راه فاصله داشت. این دهكده در شرق خیبر و در حدود هشت فرسنگى آن واقع بود و ساكنانش همگى یهودى شمرده مىشدند. امروزه فاصله خیبر تا مدینه را حدود 120 یا 160 كیلومتر ذكر مىكنند.
ب) فدك و رسول خدا(ص)
در سال هفتم هجرت، پیامبر خدا(ص) براى سركوبى یهودیان خیبر كه علاوه بر پناه دادن به یهودیان توطئهگر رانده شده، از مدینه به توطئه و تحریك قبایل مختلف علیه اسلام مشغول بودند، سپاهى به آن سمت گسیل داشت و پس از چند روز محاصره دژهاى آن راتصرف كرد.
تو برای امام زمان از چی گذشتی؟
همه مون امام زمان (عج) رو دوست داریم
اما دوست داشتن محک داره
بعضی ها به حرمت امام زمان از گناه میگذرند
بعضی ها به حرمت امام زمان نمی زارن نگاهشون خیانت کنه ،
بعضی ها به حرمت امام زمان کاری نمی کنند دل کسی به
حرام بلرزه بعضی ها فقط به خاطر امام زمان چادری شدند بعضی ها فقط به حرمت امام زمان ...
بعضی علاوه بر گناه از پولشون هم برای امام زمان می گذرند
حاضرن پول خرج کنند تا جلوی گناه گرفته بشه پول خرج کنند تا
یک واجب انجام بشه تا امر دین احیا بشه تا یک گره از کار یک مسلمون باز بشه و ...
بعضی ها علاوه بر گناه و پول حاضرن از آبروشون برای امام زمان مایه بزارن
ریش گرو می زارن برای راه انداختن کار یک آدمی که پارتی نداره اما حق داره و ...
بعضی ها علاوه بر گناه از عزیزانشون میگذرند
خوش به حال پدران و مادران شهدا خوش به حال همسران و فرزندان شهدا
بعضی ها به خاطر امام زمان از جانشون می گذرند
خوشا به حال شهدا خوشا به حال جانبازها
ما برای اینکه عشقمون به امام زمان ثابت
بشه تا حالا از چی به حرمت او گذشتیم؟
و بعد از هر مرحله چقدر سعی کردیم وسعت
این محبت رو گسترده کنیم و به مرحله ی بالاتر بریم؟
بگید شاید بقیه هم یاد بگیرند.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم!!. قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین ..
طفلکی بنده غمگین اَدم!..
در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...
زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!
نازنینم اَدم .... نبری از یادم ...