جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد . ناگهان همهمه ای در قسمت در ورودی مسجد پیچید . سرها همه به طرف در ورودی برگشت . عربی سالخورده اما بلند قامت و ورزیده با سیمایی خشن و آفتاب سوخته وارد مسجد شد . پیرترها که او را می شناختند نگاهی به یکدیگر کردند و یکی از آن میان روی به جوان همراهش کرد و گفت:
- چه می بینم! قیس بن عاصم؟ اینجا چه می کند؟ اسلام آورده؟ پس قسمش چه می شود؟ مگر او نمی داند که رسول خدا (ص) موافق کارهای او و دیگر مردان قبیله اش نیست ...
مرد جوان که از سخنان او جا خورده بود گفت:
- چه می گویی؟ چه عیبی دارد؟ مگر او کیست و چه کرده؟
- او قیس بن عاصم است . از سران قبیله بنی تمیم، یکی از خشن ترین مردان قبیله خود . همه می دانند وقتی نعمان بن منذر، فرمانروای عراق، در جنگ با قبیله بنی تمیم پیروز شد دستور داد اموال او و دیگر بزرگان قبیله را مصادره کرده و دخترانشان را به اسارت برند .
- خب، بعد چه شد؟
- تحمل این ننگ برای مردان قبیله بنی تمیم که از قبایل اسم و رسم دار عربند و شجاعتشان زبانزد است آسان نبود . آنان نمایندگانی برای گفت وگو و بازپس گرفتن اسیران انتخاب کردند و به دربار نعمان بن منذر فرستادند . قیس بن عاصم سر کرده نمایندگان بود . نعمان پس از گفت وگو با آنان تقاضایشان را پذیرفت اما چون برخی از اسیران در اسارت ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده بودند; اسیران را در انتخاب زندگی خانوادگی و یا بازگشت به قبیله آزاد گذاشت .
دختر قیس یکی از اسیرانی بود که زندگی زناشویی خود را به بازگشت همراه پدر ترجیح داد و قیس که از این انتخاب فرزند بشدت آزرده خاطر شده بود; عهد کرد که هرگز فرزند دختری از خود را زنده نگذارد . این کار او بتدریج در میان قبیله بنی تمیم و دیگر قبایل رایج شد . حالا فهمیدی چرا از حضور قیس در محضر پیامبر خدا شگفت زده شدم . یعنی او نمی داند که رسول خدا پیروانش را بشدت از این کار نهی می کند .
- راست می گویی! بیا نزدیک تر برویم ببینیم چه می گویند!
حالا دیگر قیس به حلقه انصار و جمع یاران پیامبر نزدیک تر شده بود . پیامبر رحمت تبسمی کرد و با مهربانی قیس را در کنار پیروانش جای داد .
پرسش و پاسخ میان مردم ور سول خدا (ص) ادامه داشت و قیس سراپا گوش، محو تماشای چهره نورانی مردی شده بود که اینک رهبری مردم را از جانب خدا به عهده داشت . لحظاتی گذشت . همه منتظر بودند تا قیس سؤالات خود را با پیامبر در میان بگذارد . اما او همچنان سکوت کرده بود . بالاخره یکی از انصار سکوت را شکسته، رو به قیس کرد و پرسید:
- قیس! برایمان از دخترانت بگو! آیا هنوز فرزند دختری داری؟
- نه! دیگر دختری ندارم، همه آنها را مدفون کردم .
سیمای تابناک رسول خدا (ص) با شنیدن پاسخ قیس برآشفته شده بود . رو به قیس کرد و به نرمی پرسید:
- تا کنون چند نفراز دخترانت را زنده به گور کرده ای؟
- دوازده دختر یا رسول الله!
با شنیدن پاسخ قیس همهمه ای در گرفت و یکی از انصار پرسید:
- آیا این کار برایت راحت و آسان بود؟
- بله! هرگز تاثری بابت کشتن آنها به من دست نداد و احساس ناراحتی نکردم مگر یکبار! و آن زمانی بود که برای کاری به مسافرتی دور و دراز رفته بودم . وقتی از همسرم خداحافظی کردم او باردار بود و چیزی به وضع حملش نمانده بود . سفرم به درازا کشید وقتی برگشتم متوجه شدم که همسرم فارغ شده اما خبری از کودک نبود . سراغ فرزندم را گرفتم و او در پاسخ گفت که متاسفانه کودک مرده به دنیا آمده است . سالها گذشت . روزی در خانه نشسته بودم ناگهان در باز شد و دختری بسیار زیبا و خوش قد و قامت وارد شد و از من سراغ مادرش را گرفت . دختر بسیار زیبایی بود با گیسوانی بلند و بافته و گردنبندی که زیبایی و معصومیت چهره اش را دو چندان می کرد .
با تعجب برخاستم و از همسرم پرسیدم:
- این دختر زیبا کیست که تو را مادر خطاب می کند؟
همسرم که به شدت ترسیده و مضطرب شده بود در حالی که قطرات اشک چون سیلی از چشمانش فرو می ریخت پاسخ داد:
- قیس! امان بده! او دختر توست . همان که وقتی به دنیا آمد تو در سفر بودی . من از ترس تو پنهانش کردم . قیس! او را به من ببخش! ! زبانم بند آمده بود . پاسخی ندادم و خانه را ترک گفتم .
روزها گذشت; همسرم که سکوت مرا نشانه رضایتم تلقی کرده بود دخترم را به خانه آورد . اما من منتظر فرصت بودم و چون همسرم تصور نمی کرد که دستم را به خون دختر زیبایی چون او بیالایم روزی با خیال راحت از خانه خارج شد و من که مترصد بودم به خاطر عهدی که بسته و سوگندی که خورده بودم; دست دخترم را گرفته و همراه خود به محل دور افتاده و پرتی بردم و مشغول کندن گودال شدم . او که قصد مرا نمی دانست پی درپی می پرسید:
- پدر! چرا زمین را می کنی؟ دنبال چه می گردی؟ می خواهی کمکت کنم؟ و پاسخ من فقط سکوت بود و سکوت!
سرانجام گودال آماده شد، به سویش رفتم، دستش را گرفتم و کشان کشان درون گودال افکندم و خاکها را بر سر و صورتش ریختم . ناله های دلخراش او از درون گودال به گوشم می رسید که التماس می کرد:
«پدر! پدرجان! چرا مرا در زیر خاک پنهان می کنی؟»
این واقعه تنها موردی بود که مرا متاثر و اندوهگین کرد و تا مدتها خواب راحت نداشتم .
قیس ساکت شد و در حالی که سرش را به زیر انداخته بود چشم به گلهای زیرانداز کف مسجد دوخت . مسجد در سکوتی عمیق فرو رفته بود و همه چشمان اشک آلود خود را به دهان پیامبر رحمت دوخته بودند . چشمان زیبای رسول خدا نیز اشکبار بود و همه شنیدند که فرمود:
ان هذه لقسوة و من لایرحم لایرحم
این کار سنگدلی است و کسی که رحم و عاطفه نداشته باشد مشمول رحمت الهی نمی شود .
نظرات شما عزیزان: